کم کم جوانی از دلِ آشفته ام پا میکشد کارِ منِ پیر ودلم دارد به دعوا میکشد وقتیکه مهمان میشوم درشرجیِ چشمانِ تو دستِ دلم میلرزد و تصویرِ دریا میکشد آدم نشد اخراجی از جنت برای گندمی زجرِ زمین را او بپایِ عشقِ حوا میکشد زخمی ترین مرغم که درکنجِ قفس افتاده ام ازبس بسویت، پر ، دلم، درخواب و رؤیا میکشد عطرِ خوشت همچون بهار، سرسبز میسازدمرا تایادازمن میکنی، دل آهِ بیجا میکشد . . م.ز18/10/94
کلمات کلیدی: